بنویسید اردوگاه، بخوانید قتلگاه! – کوبار
هر روز صبح دو عدد نان باگت با آرد جو که قابل خوردن نبود میآوردند. وسط نان خمیر بود آن را در میآوردیم و خشک میکردیم تا با ناهار فردا بخوریم. به خاطر کیفیت بد این نانها، همه بچهها لثههایشان زخم شده بود. شبها در آسایشگاهها بسته میشد و از سرویس بهداشتی خبری نبود
به گزارش کوبار، آنچه میخوانید گفتوگوی روزنامه «جوان» با محمدتقی عابدینی از اسرای مفقود ماههای پایانی دفاع مقدس درباره وضعیت یکی از اردوگاههای تکریت است که در ادامه به شکل مفصل آمده است:
«وسط اردوگاه، یک زندان انفرادی با میلگرد برای افرادی که قرار بود تنبیه شوند، ساخته بودند. عرض زندان انفرادی ۳۰ سانت بود، طول آن ۵۰سانت و ارتفاعش ۶۰سانتیمتر بیشتر نبود. بعضی از بچهها را بدون لباس داخل این قفس میکردند و میلگردها داغ میشد و بدن بچهها میسوخت. اما همه هوای همدیگر را داشتیم و با هم مهربان بودیم. به هم کمک میکردیم و کسی نبود به فریاد ما برسد جز خودمان.»
محمدتقی عابدینی، از اسرای دفاع مقدس است که ۲۶مرداد سال ۱۳۶۹ همزمان با دیگر اسرای کشورمان آزاد شد و به وطن بازگشت. در ایام سالگرد بازگشت سرافرازانه آزادگان به کشورمان، گفتوگویی با وی داشتیم تا مروری به خاطرات آن روزها باشد.
در چه سالی وارد جبهههای دفاع مقدس شدید؟
من وقتی به خدمت رفتم، وارد لشکر ۷۷ خراسان شدم. به اتفاق دوستان هم ولایتی وارد گردان شهادت شدیم. کار اصلی بچههای گردان شهادت این بود که در زمان عملیات، مسئولیت شکستن خط برعهدهشان بود. در عملیات جزو اولین نفرات به خط دشمن میزدیم. بچههای گردان شهادت همه مخلص و عاشق وطن و انقلاب بودند. فضای گردان شهادت بسیار معنوی بود. همیشه نمازها به جماعت خوانده میشد. همه دعاها و ذکرها انجام میشد و همه بچهها حضور فعال داشتند. زمان صرف صبحانه و ناهار و شام همه کادر گردان چه سرباز، چه درجهدار همه سر یک سفر بودند. همه در کنار هم برای وطن قدم برمیداشتیم. فرقی بین ماها نبود. روستایی و شهری همه در کنار هم بودند. همه برای یک هدف به جبهه آمده بودیم. به گفته امام راحل جنگ برای ما یک دانشگاه بود. خیلی چیزها را در جبههها یاد گرفتیم، گذشت، ایثار، خدمت، تواضع، نماز، وحدت و پشت هم بودن را در جبههها یاد گرفته بودیم.
در منطقه جنگی همه کاری انجام میدادیم فرقی احساس نمیکردیم. چرا من بروم و چرا او نمیرود نبود. اگر رفیقی در پست دادن و نگهبانی سر درد میگرفت، برای گرفتن جای او دعوا داشتیم.
در چه مناطقی حضور داشتید؟
در بسیاری از مناطق حضور داشتم. از پل عبدالخان بگیر تا ایلام، گیلانغرب، مهران، دهلران، بستان، فکه. گرمای طاقت فرسای خوزستان را به جان میخریدیم. بارانهای سیلآسای ایلام و گیلانغرب را برای سربلندی وطن یعنی ایران عزیز تحمل میکردیم شبها تا صبح نگهبانی میدادیم.
شبها تا صبح رزم شبانه داشتیم شب تا صبح با تمامی تجهیزات نظامی کوله پشتی کلاه ایمنی اسلحه ماسک برای جلوگیری از شیمیایی شدن در آماده باش بودیم.
در چه سالی و چگونه به اسارت دشمن در آمدید؟
در ۲۰ تیرماه سال ۱۳۶۷ بود که تکهای دشمن انجام میشد، غافلگیر شدیم و به اسارت در آمدیم. آنجا بود که من و همرزمانم را به شهر العماره عراق انتقال دادند. حدود ۲۴ساعت در العماره بودیم و بدون هیچ آب و غذایی ما را نگهداشتند. بعد از گذشت ۲۴ساعت، سوار اتوبوس شدیم و راهی بغداد شدیم. در بغداد زندانی به نام الرشید بود که بسیار مخوف بود. ساعت ۱۱شب به پادگان رسیدیم. زمانی که اتوبوسها وارد پادگان شدند نگهبان داخل ماشین گفت پردهها را کنار بزنید. اسراء پردهها را کنار زدند اتوبوسها در یک محوطه خالی ایستادند. دیدم که سربازها هر کدام چوب یا شلنگ به دست به سمت ما میآیند.
همه سربازها به دو سمت ایستادند و یک کوچه درست شد. افسر عراقی وارد اتوبوس شد و گفت که همه شماها باید از این مسیر رد شوید و آنطرف محوطه توی صف آمار منتظر باشید. اسراء از این تونل مرگبار عبور کردند و همه بچهها بعد از کتک خوردن با شلنگ و چوب و باتوم در صف آمار ایستادند. حالا ساعت ۱۲نیمه شب شده بود و سه روزی بود که از غذا خبری نبود. به جایش کتک خورده بودیم. تا اینکه ساعت یک شب برای اسیران غذا آوردند و به هر ۱۰ نفر یک ظرف غذا داده شد که هر کس یک مشت غذا برداشت و خورد. این آغاز حکایت ما اسیران جنگی بود.
چه مدتی در زندان الرشید بغداد ماندید؟
به مدت سه ماه در الرشید بغداد ماندیم. در این سه ماه مجبور بودیم شبها بدون داشتن پتو و بالشت روی آسفالت داغ بخوابیم. هر ۱۰ نفری یک ظرف غذا داشتیم و از قاشق و بشقاب خبری نبود.
آب کافی برای خوردن و حمام و دستشویی و مسائل بهداشتی نداشتیم. شب و روز داخل محوطه بدون سایبان میگذراندیم. در طول این سه ماه حمام نداشتیم. این سه ماه به اندازه ۳۰ سال بر ما گذشت. هر روز صبح نگهبان در سرویس بهداشتی را میبست و میگفت هر کسی دستشویی لازم دارد پنج تا کابل میزنیم بعد دستشویی برود. در این سه ماه ریش همه اسرا بلند شده بود.
یک روز نگهبانی آمد و گفت همه برای آمار به صف شوند. نگهبان عراقی که جاسم نام داشت گفت: «شما ایرانیها دو تا از برادرهای من را کشتید امروز باید دونفر از شماها کشته شوید.» بعد شروع کرد به کتک زدن بچهها. یک نگهبان بالای دکل بود که آمد و مانع او شد. اما جاسم برای بار دوم و روزهای آخر که در پادگان الرشید بودیم باز پیدایش شد و دوباره شروع به آزار و اذیت بچهها کرد. به بچهها سیلی میزد. ولی من جلویش محکم ایستادم که زمین نخورم. فهمید که من محکم ایستادم دو دستش را با هم به صورت من زد. هوا داخل گوشهایم پیچید و پردههای گوشم پاره شد و خون بیرون زد. آنجا بود که شنوایی خود را از دست دادم و به نگهبان گفتم سیدی گوشم خون میآید دوتا فحش عربی نثارم کرد و گفت برو! از دکتر و دارو خبری نبود تا اینکه با سختیهای فراوان آن سه ماه در زندان الرشید به پایان رسید و ما را به اردوگاه تکریت بردند.
در اردوگاه تکریت چند نفر اسرای ایرانی اسیر بودند و دارای چه امکاناتی بود؟
امان از اردوگاه تکریت! این اردوگاه شماره بندی بود. ما را به تکریت ۱۶ بردند که در ابتدا محل نگهداری تانک بود. چون جایی برای نگهداری اسرا نداشتند این مکان را تخلیه میکنند و به اردوگاه ۱۶ نامگذاری میکنند. ۱۶تکریت، دارای پنج سوله و یک آشپزخانه در ردیف اول بود. دور اردوگاه با سیم خاردار دیوارکشی شده بود. سه متر طول و دو متر عرض سیم خاردارها بودند هر شش متری یک تانک آماده در دور اردوگاه مستقر شده بود. هر سوله ایی ۷۰۰نفر اسیر ایرانی زندگی میکردند. هر سوله یک اتاق نگهبانی داشت و در بین سولهها ۱۰ عدد حمام و ۱۰ عدد سرویس بهداشتی ساخته شده بود هر آسایشگاهی یک مسئول عرب زبان ایرانی داشت. هفت تا گروه صدنفری بودیم و هر صدنفری یک مجموعه بودیم. هر مجموعه یک مسئول داشت. مهتابیهای اردوگاه همیشه روشن بود و شب و روز خاموش نمیشد. وسایل گرمایشی نداشتیم. ولی پنکه سقفی داشتیم و سولهها در اردوگاه تکریت به هر نفر یک جفت دمپایی و یک لباس عربی میدادند. همچنین دو عدد پتو سربازی، یک لیوان و یک قاشق دادند. هر ماه سه پاکت سیگار بغدادی به اسراء داده میشد.
تنها دارایی ما اسیرها در اردوگاه، یک لیوان و یک قاشق بود. این لیوان برای ما اسیران بسیار کارایی داشت. ظرف غذا و لیوان چای و حتی لیوان عدسی خوری در صبحها بود! لیوان همه کاره بود. در اردوگاه نان با سیگار بین بچهها معامله میشد. کالا در برابر کالا. آن کسانی که اهل سیگار نبودند سیگارهای خودشان را با نان معاوضه میکردند. هر وعده غذای یک اسیر ایرانی فقط و فقط ششقاشق بود و از این مقدار بیشتر نمیشد.
چه شکنجههایی در اردوگاه میشد؟
همه چیز آنجا شکنجه بود. مثلاً هر روز صبح دو عدد نان باگت با آرد جو که قابل خوردن نبود میآوردند. وسط نان خمیر بود که آن را در میآوردیم و خشک میکردیم تا با ناهار فردا بخوریم. به خاطر کیفیت بد این نانها، همه بچهها لثههایشان زخم شده بود. چون در آسایشگاه از ساعت شش تا هشت صبح فردا بسته میشد، از سرویسبهداشتی خبری نبود؛ لذا برای افرادی که مشکل کلیه داشتند سطل بزرگ آورده بودند که به عنوان دستشویی استفاده شود. اردوگاه یعنی عذاب و سختی. در فصل تابستان برای هر سولهایی ۱۵قالب یخ میدادند. رأس ساعت ۱۰ به هر نفر یک لیوان آب یخ میدادند که مجبور بودیم تشنگی خود را با همین آب برطرف کنیم. اسرای ایرانی هفتهای سه روز باید اصلاح میکردند. هفتهای سه روز باید ریش با تیغ زده میشد. روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه هر سه نفری نصف تیغ برای صورت میدادند و تحویل میگرفتند. در اردوگاه بهداشت معنی نداشت. زیرا نوبت حمام بسیار دیر به دیر بود. اولین بار زیر یک تانکر هزار لیتری دوش گرفتیم. وسط اردوگاه با سه شماره زیر آب تانکر میرفتیم و بیرون میآمدیم. همه بیماری پوستی گرفته بودند. از دارو و درمان هم خبری نبود. هر هفته، سه بار بدون هبچ دلیلی کتک میخوردیم. میگفتند اسیر را باید زد. اسیر نباید آرامش داشته باشد. روزی سه مرحله آمار میگرفتند. صبح، ظهر و شب هر وعدهای دو ساعت باید روی دو پا برای آمار گرفتن مینشستیم. بچهها تصمیم گرفته بودند جمعهها سوله را بشورند. هرجمعه کف سوله به دست بچهها شسته میشد ولی بعثیها خیلی خیلی نامرد بودند. همه نگهبانها در اردوگاه اغلب بعثی بودند و با ما هم به عنوان ایرانی و همه به عنوان مسلمان شیعه مشکل داشتند و اذیت میکردند.
اوقات فراغت اسراء چطور سپری میشد؟
اگر لامپهای سوله خراب میشد یا شیر آبها خراب میشد همه کتک میخوردند. میگفتند مقصر شماها هستید. کلاً به هر بهانهای اسرای ایرانی را در اردوگاه مورد شکنجه قرار میدادند. در داخل محوطه اردوگاه حق نداشتیم سه نفری با هم قدم بزنیم. فقط دو نفری باید قدم میزدیم. داخل اردوگاه یک عکس از صدام روی دیوار کشیده شده بود. هرکسی به آن عکس پشت میکرد کتک میخورد. بچهها که از این وضع خسته شده بودند به سر گرم کردن خودشان روی آورده بودند. همه هنرمند شده بودند و با هسته خرما یا سنگهای سیاه تسبیح درست میکردند.
از سیم خاردارها سیم میآوردیم و سوزن برای دوختودوز درست میکردیم. از پتوها نخ برای خیاطی در میآوردیم. اسرای ایرانی همه فنحریف شده بودند. اردوگاه ما یک مسئول به نام راید خلیل، یعنی سروان خلیل داشت. با خودش هم قهر بود. وقتی برای آمار وارد اردوگاه میشد، خود نگهبانهای عراقی از او میترسیدند. زمان گرفتن آمار کسی جرئت نداشت تکان بخورد تکان خوردن موجب کتک خوردن میشد.
آیا در ایام محرم و صفر اجازه عزاداری داشتید؟
در ماه محرم درخواست میکردیم روز تاسوعا عزاداری کنیم، با کلی هماهنگی فقط برای اینکه دو ساعت بیشتر نشود اجازه دادند عزاداری کنیم. آن روز تعداد نگهبانها و حفاظت دور اردوگاهها بیشتر میشد. دو ساعت ما عزاداری میکردیم، اما بعثیها به عزاداری ما میخندیدند و عزاداری اسرا در ماه محرم برایشان تازگی داشت. وسط اردوگاه، یک زندان انفرادی با میلگرد برای افرادی که قرار بود تنبیه شوند، ساخته بودند. عرض زندان انفرادی ۳۰ سانت بود، طول آن ۵۰سانت و ارتفاعش ۶۰ سانتیمتر بیشتر نبود. بعضی از بچهها را بدون لباس داخل این قفس میکردند و میلگردها داغ میشد و بدن بچهها میسوخت. اما همه هوای همدیگر را داشتیم و با هم مهربان بودیم. به هم کمک میکردیم و کسی نبود به فریاد ما برسد جز خودمان.
شما به عنوان اسرای مفقود الاثر بودید؟
بله، اردوگاه ۱۶تکریت محل مخفی نگه داشتن اسرای مفقود بود. اسم ما به عنوان اسیر در هیچ جایی ثبت نشده بود. ما مفقودالاثر بودیم. هیچ ارگانی از محل ما خبر نداشت. حتی صلیب سرخ نیز از جای ما بیاطلاع بود اردوگاه ۱۶تکریت در واقع یک کشتارگاه بود هیچگونه امکانات رفاهی برای زندگی نداشت. تابستانها گرم و زمستانها سرد بود و همه اسرا را کلافه کرده بود. به رئیس اردوگاه گفتیم هوای سوله سرد است بچهها یخ میزنند. یک عدد چراغ علاءالدین برای سوله آوردند تا همه گرم شوند. بچهها همه یک صدا گفتند این علاءالدین را به مجموعه اسرای مجروح و جانباز ببرید.
سخن پایانی
باید بگویم در جنگ تحمیلی، به دنیا ثابت کردیم که مردم ایران پای اسلام و پای انقلاب ایستادند و ذرهایی کوتاه نیامدند. در جبههها هیچموقع خودخواهی نکردیم، اضافه به سازمان چیزی دریافت نکردیم. همیشه به حق خودمان قانع بودیم. بچههای دهه ۳۰ و ۴۰ واقعاً بچههایی بودند که در همه دورههای انقلاب شرکت کردند. در جنگ حضور داشتند، شهید شدند، جانباز شدند، گمنام از دنیا رفتند، برخی اسیر شدند و… ولی یک وجب از خاک وطن را به دشمن ندادند. جلوی دشمن ایستادگی کردند. سرخم نکردند و همیشه سینه سپر داشتند به قول معروف حسرت یک آخ را در دل دشمن گذاشتند. نسلهای جوان باید اینها را بدانند و نسبت به تاریخ کشورشان آگاهی داشته باشند.
پایان خبر کوبار
بنویسید اردوگاه، بخوانید قتلگاه! – کوبار
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "بنویسید اردوگاه، بخوانید قتلگاه! – کوبار" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، ممکن است در این موضوع، مطالب مرتبط دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "بنویسید اردوگاه، بخوانید قتلگاه! – کوبار"، کلیک کنید.